آناهيتاي مامان و بابا

عكس

عكس هاي بازي هاي تو و سامان: در آخر هم فرفره به قول تو و سامان فل فله درست كرديم و ته ليوان ها رو رنگ كردين.   جلسه دوم بازي هاي تو و سامان هم برگزار شد. دوربينم دم دست نبود براي همين نشد از كاردستياتون عكس بگيرم. يه خرده به ماكاروني هاي پخته رنگارنگ ور رفتين و بعد شروع كردين به گلوله كردنشون و به قول سامان نون درست كردن. اينقدر توي دستتون ماساژشون دادين تا شدن يه گلوله بزرگ و گفتي مامان توپ درست كردم. ...
26 تير 1392

تولد عسلك

امروز رو برات ثبت مي كنم چون تولد عسل مو قشنگ خاله است. خاله سمانه توي مهدبراش يه تولد كوچولو گرفته و تو هم دعوت بودي. قرار بر اين شد كه خاله سمانه بياد دنبالت مهد خودتون و با هم بريد پيش عسل. آخه مهد عسل يه جاي ديگه است. اخيرا علاقه زيادي پيدا كردي كه صبح ها با خودت عروسك ببري مهد البته به اين شرط كه بيدار باشي و خودت يكي رو انتخاب كني. عروسك رو خوشكل تو بغلت مي گيري. مثل يه بچه. بعدش هم مرتب بچم صداش مي كني. صبح امروز هم همين طور شد. با وجود اينكه ديشب دير خوابيده بودي ولي تا بغلت كردم از خواب بيدار شدي و گفتي : عروسكم. بعدش هم خودت يكي رو انتخاب كردي. البته از نوع كوچيكاش. دم مهد به خاله جونت گفتم : خاله سمانه مياد دنبال آناهيتا كه بره ت...
25 تير 1392

عسلم

عسل مو قشنگم، خونه خاطراتت مبارك باشه عزيزم و پيشاپيش تولدت هم هزار بار مبارك نفسم. عسل نازم، دختر خاله سمانه مهربون كه درسته مدت زمان كوتاهيست كه باهاش دوستم ولي انگار سالهاست مي شناسمش. اينم وبلاگشه كه سمانه جون واسه تولد ۵ سالگيش بهش هديه داده: http://asalsoltani.niniweblog.com ...
19 تير 1392

كلاس خلاقيت

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است وقتي فريباي عزيزم برام از كلاس نقاشي نيروانا تعريف مي كرد و بهم مي گفت كه حسابي علاقه نشون داده دلم ضعف مي رفت كه يعني ميشه من هم بتونم تو رو به همچين كلاسي ببرم. بله. اين اتفاق افتاد و مدير موسسه براي بچه هاي سرچشمه قول برگزاري اين كلاس ها رو روزهاي پنج شنبه داد. اين شاديم رو فقط دوستاي خوبم سمانه و فريبا شاهد بودن. روزي كه براي انتخاب پكيج آموزشي به كرمان رفتيم چقدر هيجان داشتم. چند بار به خاله فريبا گفتم خيلي خوشحالم براي اين كلاس ها. مخصوصا وقتي با خاله فريبا و عمو حامد و خاله سمانه و بابايي سر ميز صحبت با مدير موسسه قرار گرفتيم. اسم كلاس ها رو كه مي شنيدم قند تو دلم آب مي شد. آرزوم اي...
11 تير 1392

بامزه گي هاي تو توي جشن تولد من

مي گم توي اون مراسم سورپرايز باحالي كه دوستاي گلم برام برگزار كردن. تو به قول خاله فريبا حسابي بامزه شده بودي. ديشب كه فيلم رو نگاه مي كردم و جفتمون با ديدن فيلم اونقدر خنديديم كه اشك از چشامون سرازير شد. يه جورايي همه در حال جيغ زدن بودن. من كه ديگه همراه جيغ مثل كانگوروها بالا پايين هم مي پريدم.  عاشق جيغ هاي هيجاني و بالا پايين پريدن هاي توام كه بعد از خالي شدن هيجان ما هم همچنان ادامه داشت.  بچه ها كه از وسايلت استفاده مي كردن مي گفتي : من اجازه نميدم. به هر حال طفلي ها يه جورايي يا راضي مي شدن و يا ما تو رو قانع مي كرديم. اگر چه سمانه عزيزم ميگه بهتره به بچه هاي ديگه بگيم كه آناهيتا راضي نيست و شماها هم نبايد استفاده كنيد تا هم ديگرا...
11 تير 1392

تولد 32 سالگي مامان زينب

امروز تولد منه. از ديشب تا الان كه اينا رو مي نويسم هنوز توي شك سورپرايزهايي هستم كه خونواده ي مهربونم و دوستاي خوبم برام برگزار كردن. ديشب يه هويي در باز شد و مامان بزرگ و بابابزرگ و دايي ها و زن دايي ها و دو تا خواهر گلم كه از ظهر اومده بودن پيشم با يه كيك تولد ظاهر شدن. من از هيجان داشتم منفجر مي شدم. فكرش رو بكنين يهويي آدماي عزيز زندگيت بخاطر تو كه تولدته بيان پيشت. خوشحاليم وصف ناپذير بودم گلم. اگر چه توي ناقلا بي خبر نبودي و راز سورپرايز ماماني رو خوب نگه داشتي كه بقيه لو نرن. همه چي عالي بود و همه خوشحال. امروز ظهر هم كه اومدم دنبال تو و خاله ها كه برين خونه دايي ياسر، همين كه وارد خونه شدم ديدم دوستاي عزيزم فريبا و نيرواناي نازنينم...
10 تير 1392

کرم ضد آفتاب

توی خونه بابابزرگ، کنار عمه آذر نشسته بودی. تازه از کلاس خلاقیت اومده بودی. تلویزیون مارها رو نشون میداد. نگاهی به یه مار سیاه گنده کردی و گفتی : "مامان، این ماره کرم ضد آفتابش رو نزده که سیاه شده." خونه منفجر شد از این جمله ات شیرینکم.   ------------------------- کلاس خلاقیت هفته قبل رو باز هم استقبال کردی. اگر چه باز هم ناهماهنگی رو می شد دید. تازه می خوان کلاس عصرتون که نقاشی و قصه گویی هست رو تعطیل کنن. نمیدونم اونوقت جواب تو رو با این همه وسیله ای که برات خریدم و تا میخوای ازشون استفاده کنی می گم اینا مال کلاس نقاشیته بدم. مدیر موسسه می گه بچه ها عصر خسته می شن و نمی کشن. ولی من بعید میدونم اینطوری باشه. آخه تو که خیلی استق...
1 تير 1392

پيرو كلاس هاي خلاقيت

با خاله مهناز مهربون قرار گذاشتيم هر هفته يكشنبه ها و سه شنبه ها با سامان و صبا جايي جمع بشيم و با هم بازي كنيم. هفته قبل اولين جلسه اش برگزار شد. تو و سامان نخود و لوبياهاي قاطي رو از ظرفي جمع كردين و جدا جدا به دو تا ظرف منتقل كردين و بعد هم يه نقاشي كشيدين و با استفاده از چسپ روي كاغذ چسپوندين. عكس ها رو بعدا ميزارم ولي جالبه كه نحوه جداسازي نخود و لوبياها از هم توسط شما دو تا متفاوت بود. سامان عزيزم، با صبر و حوصله دونه دونه جدا مي كرد و ميزاشت تو ظرف ها. ماشااله به اين صبر و حوصلت خاله. عشقي تو بخدا.  ولي تو اول دونه دونه جدا كردي. بعد از چند دقيقه مشت مشت مي كردي و از توي دستت دونه دونه جدا مي كردي و مينداختي تو ظرف و بعد دوباره روشت...
تير 1392
1